کد خبر: ۸۸۴۴
تاریخ انتشار: ۰۹:۲۶ - ۲۲ آبان ۱۳۹۶
با وساطت سیداحمد خمینی در دانشگاه پذیرفته شدم
اگر نتوانم ادامه تحصیل بدهم می‌روم. فورا دایی (سیداحمدخمینی) را صدا زدند و گفتند احمد برو ببین چه شده. خلاصه آنجا پارتی‌بازی کردم! اما مثل من تعداد زیادی بودند که مجبور به ترک وطن شدند.

زهرا اشراقی مصاحبه ای را با روزنامه شرق انجام داده است.

بخشهایی از مصاحبه را می خوانید:

‌‌ رابطه شما با بنی‌صدر چطور بود ؟ قبل و بعد از رئیس‌جمهورشدن و برکناری او. 

قبل از انقلاب که رابطه‌ای نداشتیم و بنی‌صدر را نمی‌شناختیم. البته خانم بنی‌صدر را در فرانسه دیده بودیم. فکر کنم دو دختر هم داشتند که زیاد دیده نمی‌شدند. بعد از ریاست‌جمهوری بنی‌صدر، هر وقت همسر او و همسر امام در میهمانی شرکت می‌کردند، یکدیگر را ملاقات می‌کردند. سطح ارتباط ما در این اندازه بود. بالاخره بنی‌صدر ۷۰ درصد رأی داشت و آن موقع محبوب بود. 

‌‌یعنی مراوده دوستانه‌ای بین پدر شما و بنی‌صدر نبود؟ 

خیر. رابطه کاری بود و رابطه خانوادگی نداشتیم. حتی با دیگر چهره‌ها ازجمله همسران اعضای نهضت آزادی مثل همسر آقای بازرگان و سحابی ارتباط بیشتری داشتیم. از افرادی که با آنها رابطه خانوادگی داشتیم، خانم دکتر حبیبی بودند که هنوز هم با او در ارتباط هستیم. ما با خانم بازرگان رفت‌وآمد زیادی داشتیم. سبک ایشان را دوست داشتم، آنها خانوادگی همه خاص بودند. به همین خاطر، وقتی خانم به منزل آنها می‌رفتند، من هم سعی می‌کردم که با خانم همراه شوم. 

ولی رابطه ما با خانم بنی‌صدر به این شکل نبود. به نظرم کمی گارد داشت. نمی‌شد خیلی به او نزدیک شد. فکر می‌کنم دخترهای او هم سن‌وسال من بودند، ولی من اصلا آنها را ندیده بودم. ارتباط بابای من و بنی‌صدر هم کاملا کاری بود. در مشکلاتی که درباره بنی‌صدر پیش آمد و کمیته حل اختلاف سه‌نفره تشکیل شد، بابای من با پیشنهاد آقا، به‌عنوان نماینده بنی‌صدر انتخاب شد. آقا، تصمیم گرفتند که بابای من را به دلیل روحیه ملایمش به‌عنوان نماینده بنی‌صدر انتخاب کنند. چون ‌طرف دیگر ماجرای آن اختلاف آیت‌الله یزدی بود. چند سال پیش آقای یزدی در یک برنامه تلویزیونی حاضر شده بود. در آن برنامه هرچه خواست به بابای من نسبت داد. 

‌شما با آیت‌الله یزدی در ارتباط بودید؟ 

ما قبل از انقلاب سالیان سال با آقای یزدی همسایه بودیم. به یاد دارم آیت‌الله یزدی هم به دلیل اینکه مدام در تبعید بود، در منزل حضور نداشت. دختر او -ملکه – هم‌سن‌وسال من بود و با هم دوست بودیم، پسرش مجید هم با برادرهای من دوست بود. خب [آیت‌الله یزدی] اخلاق خاصی داشت و امام هم می‌دانست برای برقراری تعادل در شورای حل اختلاف سه‌نفره، باید یک چهره ملایم حضور داشته باشد. 

‌‌ امام به بنی‌صدر اعتقاد داشت که معتمد خود - آقای اشراقی- را نماینده بنی‌صدر کردند؟ 

امام به بابا خیلی اعتماد داشتند. احتمالا به این فکر کردند که با این انتخاب فضا را تلطیف کنند، چون دلش می‌خواست که اختلافات فروکش کند. شرایط عادی در کشور وجود نداشت، علاوه بر جنگ خارجی، جنگ داخلی هم ‌داشتیم. اجازه بدهید خیلی درباره بنی‌صدر صحبت نکنم. بعضی از اتفاقات را باید به تاریخ سپرد تا بعدا درباره آن قضاوت شود. 

‌قبل از اعزام به نوژه، بحثی شد که دیگر نروند؟ 

وقتی عزم رفتن کرد، خیلی برای او دعا خواندم. بابا گفت اوضاع اصلا خوب نیست و با لبخندی ادامه داد معلوم نیست که زنده برگردم یا نه. گفت خواب دیدم در یک صف نماز جماعت ایستاده‌ام که همه درگذشته‌اند. فکر می‌کنم گفتند که امام جماعت آن هم آشیخ عبدالکریم حائری بودند. بعد گفت آخرین نفر هم آقای مطهری بودند که من کنار ایشان ایستادم. این خداحافظی آخر ما با بابا بود. او واقعا مظلوم رفت. به بابا در ماجرای شورای حل اختلاف خیلی ظلم شد. وقتی که فوت کرد، می‌گفتند که او نماینده بنی‌صدر بوده، ضدانقلاب بوده و از این حرف‌ها خیلی زدند. تا اندازه‌ای که نمی‌گذاشتند مراسم عزا برگزار کنیم. 

‌یعنی فاتحه نگرفتید؟ 

حتی معلوم نبود که اجازه بدهند مراسم تشییع هم برگزار شود. 

‌‌ چه کسانی؟ 

تندروها. زمان زیادی گذشت تا بفهمند بابا چه خدماتی انجام داد. 

‌‌ یعنی شما مراسم ترحیم برگزار نکردید؟ چگونه مانع شدند؟ 

چرا مراسم را در حد یک مراسم معمولی برگزار کردیم. آقا کلا دوست نداشتند که برای خانواده خودشان مراسم برگزار شود و چون می‌دیدند که آقا دوست ندارند [از این موضوع] سوءاستفاده کردند.

‌ زندگی‌ شما بعد از مرگ پدر چگونه سپری شد؟ 

چشمم را باز کردم و دیدم همه زندگی‌ام رفته است. با اینکه امام بود، ولی واقعا پشتم خالی شد. احساس کردم که از صد به صفر رسیدم. اما (به‌خودم گفتم) دیگر باید روی پای خودت بایستی و تنها خودت هستی. در این شرایط سخت‌ترین موضوع برای یک دختر، مسئله ازدواج است که خودم تصمیم‌ گرفتم، یعنی انتخاب خودم بود. دومین موضوع، ادامه تحصیل و انتخاب رشته دانشگاهی بود که خودم انتخاب کردم. وقتی به آقا گفتم دانشگاه قبول شدم، خیلی خوشحال شدند. می‌دانید که گزینش، من را هم رد کرد. من آن‌موقع ازدواج کرده بودم. 

‌گزینش برای چه شما را رد کرد؟ 

به خاطر نمره انضباط و رأی به بنی‌صدر بود. سال آخر دبیرستان نمره انضباطم را پنج دادند. به بابام می‌گفتم به من گفته‌اند تو به بنی‌صدر رأی دادی برای همین به من پنج داده‌اند. 

به آقا خبر دادم و گفتم: آقا من می‌خواهم از این مملکت بروم. گفتند: که چرا؟ چه شده. گفتم: جایی که نمی‌توانم ادامه تحصیل بدهم برای چه بمانم؟ گفتند: مگر چه شده؟ گفتم: گزینش من را رد کرده است. گفتند: علت چه بوده؟ گفتم: می‌گویند به بنی‌صدر رأی دادی. خب شما هم احتمال دارد به بنی‌صدر رأی داده باشید. گفتند: اینکه دلیل نشد برای ردکردن. گفتم: اگر نتوانم ادامه تحصیل بدهم می‌روم. فورا دایی (سیداحمدخمینی) را صدا زدند و گفتند احمد برو ببین چه شده. خلاصه آنجا پارتی‌بازی کردم! اما مثل من تعداد زیادی بودند که مجبور به ترک وطن شدند. به‌هرحال با رتبه خوب در دانشگاه تهران قبول شدم. بچه درس‌خوانی بودم. من بودم و مریم. مریم را هم رد کرده بودند. 

‌ مریم؟ 

مریم، دختر مرحوم دایی مصطفی. 

‌ او را به‌خاطر برادرش رد کردند؟ 

خیر. آن زمان مسئله برادرش مطرح نبود. او هم مثل من به اتهام ضدانقلابی‌بودن رد شده بود. برچسب ضدانقلاب از اول انقلاب به ما خورده بود (خنده). 

الان هم همین‌طور است! من مجلس هفتم ثبت‌نام کردم. پسر آقای یزدی به من زنگ زد، فکر کنم مجید بود. به من گفت که حاج‌آقا می‌گویند شما انصراف بدهید، چون قرار است رد صلاحیت شوید. گفتم: خب رد کنید، چرا انصراف بدهم؟ مجید به نقل از باباش گفت: خیلی بد است شما رد صلاحیت بشوید، زشت است. گفتم: زشت این است که شما نوه امام را حذف کنید. من تا دیروز و امروز شک داشتم که انصراف بدهم ولی حالا که خبر دادید، شهامت ردصلاحیت‌کردن را داشته باشید.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: