کد خبر: ۳۵۸۶۱
تاریخ انتشار: ۱۳:۵۶ - ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱
روزنامه نگار پیشکسوت ایرانی است که نامه معروف چارلی چاپلین به دخترش که سال‌هاست دست به دست و بازنشر می‌شود را نوشته! او سال ها تلاش کرد تا ثابت کند چارلی چاپلین روحش هم از نوشتن آن نامه خبر نداشته اما انگار مردم دوست داشتند که آن نامه را واقعا خود چارلی چاپلین نوشته باشد.
در این گزارش ها به اختصار به زندگی شخصی و حرفه‌ای چند روزنامه نگار معاصر و برجسته ایرانی خواهیم پرداخت.

جهت تکمیل اطلاعات این گزارش‌ها با رضا قوی فکر ـ دبیر انجمن پیشکسوتان مطبوعات ـ مشورت شده و وی بعضا یادداشت‌هایی نیز به این گزارش‌ها افزوده‌ است.

فرج‌الله صبا نخستین روزنامه نگاری است که درباره‌اش می نویسیم. او در سال ۹۲ و در آیین اختتامیه بیستمین جشنواره مطبوعات که با حضور رئیس جمهور وقت در محل تالار وحدت تهران برگزار شد، مورد تقدیر قرار گرفت.

گزارش را با شرح یک سوء تفاهم بزرگ در زندگی کاری این روزنامه نگار که آوازه‌اش جهانی شد، شروع می‌کنیم.

فرج‌الله صبا یکی از روزهای دهه ۴۰ به طور اتفاقی مطلبی را برای نشریه‌ای قلم می‌زند که سال‌هاست به اشتباه در میان مردم به عنوان نامه چارلی چاپلین به دخترش دست به دست می‌شود.

متن نامه بسیار ساده، زیبا و تاثیرگذار است و از آنجا که چارلی چاپلین  هنرمند شناخته شده و محبوبی در دنیا تلقی می‌شود، خیلی عجیب نیست که هر خواننده‌ای با دیدن نام چارلی چاپلین در این نامه که آن موقع فرج‌الله صبا جهتِ بخشیدن فضایی فانتزی به مطلبش از آن استفاده کرد، بی درنگ فاتحه‌ای نثار آن مرحوم کرده و یقین حاصل کند که نوشتن چنین متن دل انگیز و تاثیرگذاری فقط از چنین هنرمند والامرتبه‌ای برمی‌آید!

بماند که صبای روزنامه نگار چقدر تلاش کرد مردم را مجاب کند که این نامه جعلی است و چارلی چاپلین آن را ننوشته، بلکه در یکی از دفاتر روزنامه نگاری تهران خودمان و توسط خود او نوشته شده است!

خود صبا در شرح ماجرای نامه‌ی جعلی منتسب به چارلی چاپلین، گفته است: «در مجله‌ی «روشنفکر» تصمیم گرفتیم به تقلید از فرنگی‌ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته‌های فانتزی به چاپ برسد. به هر حال می‌خواستیم طبع‌آزمایی کنیم. این شد که در ستونی، هر هفته، نامه‌هایی فانتزی به چاپ می‌رسید. آن بالا هم سرکلیشه «فانتزی» تکلیف همه چیز را روشن می‌کرد. بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده است. یک روز غروب به بچه‌ها گفتم مطالب چرا این‌قدر تکراری‌اند؟ گفتند: اگر زرنگی، خودت بنویس! خب، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرت‌مان برخورد و قبول کردیم. رفتم توی اتاق سردبیری و حیران، معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به مجله‌ی روی میز. بر آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود. همان‌جا در دم نامه‌ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم. از آن طرف، صفحه‌بند هم فشار می‌آورد زود باش، باید صفحه‌ها را ببندیم. آخر سر هم این عجله کار دستمان داد و کلمه‌ی «فانتزی» از بالای ستون افتاد و همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال.»

حالا این دروغ یکی از پرعمرترین دروغ‌های رسانه‌ها و جراید ایران است و هنوز به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. این نامه‌ی جعلی در مقدمه‌ی چند کتاب هم منتشر شده و به آن استناد می‌شود. جالب این‌که نامه به زبان‌ انگلیسی و چند زبان دیگر ترجمه شده است. این نامه در فضای نشر و مطبوعات ایران تا حدی واقعی جلوه کرده بود که حتی در مقدمه‌ی کتاب معروف «حقوق زن در اسلام»، به این نامه‌ اشاره شده است.

مایکل چاپلین ـ پسر چارلی چاپلین ـ وقتی سال ۱۳۸۰ مهمان جشنواره‌ی فیلم فجر شد، درباره این نامه از او سوال شد، او به خبرنگارها گفت، پدرش آن‌قدر گرفتار بوده که فرصت نداشته برای بچه‌هایش نامه بنویسد؛ اما باز هم کسی باورش نشد و همچنان این نامه به عنوان نامه ای که چارلی چاپلین به دخترش نوشته دست به دست شده و تاثیر زیادی هم روی خواننده‌ها به ویژه زنان و دختران می‌گذارد.

به گفته رضا قوی فکر، دبیر انجمن پیشکسوتان مطبوعات و از شاگردان فرج‌الله صبا، حال استاد صبا این روزها تعریفی ندارد و این روزنامه نگار پیشکسوت گویا شرایط مساعدی جهت مصاحبه و یا دیدار با شاگردان و دوستانش را ندارد.

قوی فکر، استاد پیشکسوت مطبوعات در یادداشتی که در اختیار ایسنا قرار داده درباره استادش فرج‌الله صبا نوشته است:

«به یاد فرج الله صبا، روزنامه نگار بی بدیل

فرج الله صبا بی تردید پدیده ای کمیاب در تاریخ معاصر روزنامه نگاری ایران است. او که اینک ۸۸ سال دارد، سال هاست که عطای مطبوعات را به لقایش بخشیده است. کُنج عزلت‌ گزیده و با "نغمه" اش روزگار می گذراند. این نوشته در حقیقت ادای دینی است به استادم فرج الله صبا.

استادِ بی بدیلِ روزنامه نگاری، فرج الله صبامتولد ۱۳ مرداد ۱۳۱۳ در تبریز است. پدرش علی اکبر خان صبا از شاگردان استاد جلال الدین همایی و دارای دیپلم ادبی در آغازین روزهای تاسیس دانشگاه در عهد رضا شاه و از نخستین لیسانسیه های دانشگاه نوبنیاد تهران در زمان خود بود و مادرش فخرالملوک از خاندانی فرهنگی بود که از قره باغ به ایران‌کوچ کرده بودند. آقای صبا از دانشکده ادبیات و زبان های خارجی دانشگاه تهران در رشته زبان فرانسه فارغ التحصیل شده است. فعالیت مطبوعاتی اش را از سال‌های تحصیل با انتشار روزنامه های دیواری در دبیرستان آغاز کرده است. در سال‌ ۱۳۳۳ به موسسه اطلاعات پیوسته است. از اواسط سال ۱۳۳۴ مشاغل مختلفی نظیر نمونه خوانی، دبیری سرویس، معاونت سردبیری، نویسندگی و مترجمی را در این روزنامه تجربه کرده است. پس از آن با مجلات دیگری مثل  سپید و سیاه،  بامشاد و روشنفکر کار کرده است. مطالب خود را با نام های مستعار "هامون‌" و "دشت" امضا می کرده است. فرانسه و ترکی می داند و در دهه ی ۴۰ معاون سردبیر مجله زن روز از انتشارات موسسه کیهان بوده است. همکاری او با مجله زن روز ۱۵ سال طول کشید. استاد فرج الله صبا همزمان با معاونت سردبیری مجله زن روز در دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی به دانشجویان رشته روزنامه نگاری، شیوه ی نگارش و روزنامه نگاری درس می داد و دانشجویان را به شیوه ای جذاب و دلنشین، با چهره های شاخص و آثار ارزنده ی ادبیات ایران وجهان آشنا می‌کرد. کلاس درس استاد صبا بی تعارف، شگفت انگیز بود. نام‌ بسیاری از قلندران ادبیات ایران و جهان را ما دانشجویان اول بار از زبان او شنیدیم. در ۲۵ اردیبهشت سال ۵۸ وقتی ۲۰ نفر از اعضای تحریریه روزنامه کیهان اخراج شدند، فرج الله صبا در انتقاد به این تصمیم از کیهان رفت و مدتی بعد با نام مستعار فرخ ماهان با مجله دانشمند همکاری کرد و مطالب علمی را با زبانی شیرین و واژگانی جذاب به مخاطبان‌ مجله عرضه می کرد. همکاری آقای صبا با مجله دانشمند حدود ۱۲ سال طول کشید. در سال ۱۳۸۰‌ به ماهنامه دانشگر به صاحب امتیازی مرکز نشر دانشگاهی و به مدیر مسئولی دکتر رضا منصوری پیوست. با آمدن دولت احمدی نژاد خوانندگان بی شمار دانشگر، از خواندن مطالب او محروم شدند. پس از آن آقای صبا گوشه ی عزلت گزید و عطای مطبوعات را به لقایش بخشید و حالا سال هاست که تنها همدمش "نغمه"، دختر دلبندش پدر را چونان دُری گرانبها در خانه اش تر و خشک‌ می کند. بارها تلاش کرده ام به دیدارش بشتابم و یک بار دیگر صدایش را به گوش جان بشنوم‌، اما موفق نبوده ام. از وقتی که در سال ۳۳ (درست وقتی من به دنیا آمدم)، به عنوان مصحح به استخدام روزنامه اطلاعات درآمد و تا هنگامی که معاون سردبیر اطلاعات بانوان شد و بعد کارش را در اطلاعات کودکان، اطلاعات هفتگی، اطلاعات ادبی ادامه داد و تا هنگامی که معاون سردبیر زن روز شد و بعد از آن‌ در دانشمند و دانشگر قلم زد، فرج الله صبا بی هیچ تردید، یک روزنامه نگار همه فن حریف خوش فکر و با سلیقه و در عین حال گرامی و دوست داشتنی  باقی ماند. داستان هایش تیراژ سپید و سیاه و روشنفکر را بالا می‌بُرد. حالا اما حیف که برایمان از خود نمی گوید؛ از روزنامه نگاری بی بدیلش، از تدریسش در دانشکده و از اینکه چگونه یک ستون فانتزیِ خالی مانده در مجله ی روشنفکر را نوشته است که بعدها به عنوان نامه ی چارلی چاپلین به دخترش در جهان معروف شده است. امروز اما با آنکه بر همگانِ اهل روزنامه نگاری ثابت شده است که این نامه را چاپلین به دخترش ننوشته است و حاصل تخیلِ کم نظیر استاد صباست و با آنکه پسر چاپلین وقتی به ایران سفر کرد اعلام‌ کرد که پدرش آنقدر گرفتار بوده است که فرصت نامه نوشتن به فرزندانش را نداشته است، اما هنوز هستند کسانی که این حرف را باور ندارند و همچنان نامه را به چاپلین نسبت می دهند. کاش این‌ روزگارِ کجمدارِ بی انصاف، روی خوشش را نشان می‌داد تا می‌توانستم یک بار دیگر در محضر استاد روزنامه نگاری و استاد راهنمای پایان نامه ام یک دل سیر بنشینم و حرف های مانده از آن روزگارش را بشنوم. بی هیچ‌ مبالغه، سایه اش را همواره بر سرم احساس می کنم. اما، حسرتِ دیدارش بدجوری در دلم مانده است.

رضا  قوی فکر ـ روزنامه نگار»

در ادامه نامه‌ای که به قلم روزنامه نگار ایرانی، فرج‌الله صبا، از زبان چارلی چاپلین به دخترش منتشر شد را می‌خوانید:

«جرالدین: دخترم!

از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگاهم دور نمی شود اما تو کجائی؟

در پاریس روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه لیزه … این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نماش پرشکوه نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.

جرالدین، در نقش ستاره باش بدرخش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند ترا فرصت هوشیاری داد بنشین و نامه ام را بخوان … من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمان ها ببرد. به آسمان ها برو، ولی گاهی هم روی زمین بیا زندگی مردم را تماشا کن که زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بینوائی می لرزد و هنرنمائی می کند. من خود یکی از ایشان بودم.

جرالدین: دخترم!

تو مرا درست نمی شناسی در آن شب های بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم. اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست تری صحنه های لندن آواز می خواند، و صدقه می گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام، من درد نابسامانی را کشیده ام. دخترم! دنیایی که تو در آن زندگی می کنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است.

نیمه شب، آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر می آیی آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن، ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند، بپرس. حال زنش را بپرس و اگر پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار …

دخترم جرالدین!

گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه، کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آنها هستم. تو واقعا یکی از آنها هستی، نه بیشتر … .

هنر، قبل از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را می شکند … وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی. همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم، آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرن ها پیش زیباتر از تو، چالاک تر از تو، مغرورتر از تو هنرنمایی می کنند. اما در آنجا از نور خیره کننده نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن های کولی ها تنها نور ماه است. نگان کن آیا بهتر از تو هنرنمائی نمی کنند؟ اعتراف کن.

دخترم …. همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده است که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یاکولی هنرمند حومه پاریس را ناسزائی بگوید … .

چکی سفید برای تو فرستادم که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو: سومین فرانک از آن من نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.

اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم، برا آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم… من زمانی دراز که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند…

دخترم؛ جرالدین!

پدرت با تو حرف می زند، شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است… روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده ای بی بند و بار ترا بفریبد، آن روز است که بندباز ناشی خواهی بود، بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

از این رو دل به زر و زیور مبند، بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد، اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار.

دخترم!

هیچ کس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به آن عریان کند….

برهنگی، بیماری عصر ماست به گمان من، تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

دخترم: جرالدین!

برای تو حرف هایی بسیار دارم. ولی به موقع دیگر می گذارم و با این پیام، نامه ام را به پایان می رسانم. انسان باش، پاکدل و یکدل باش؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

چارلی چاپلین پدر تو»
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: