سجاد روشنی- روزنامه نگار / نور غروب کم جان زمستان آخرین، نفس هایش را به تحریریه خبرگزاری می پاشید که تلفن زنگ خورد. روی صفحه ال سی دی کوچک تلفن پاناسونیک نوشته بود: اداری. جواب دادم. 5 دقیقه بعد، وقتی از اتاق معاونت اداری خبرگزاری خارج می شدم، بعد از 11 سال خبرنگاری، نامه تعدیل در دستم بود. می خواستم سر میزم برگردم، اما توان روبه رو شدن با بقیه همکاران را نداشتم. حتی در خودم نمی دیدم که توی آسانسور خبرگزاری با کس دیگری هم مواجه شوم. از پله ها نفس زنان بالا آمدم. کنار پله ها پنجره هایی بود مشرف به خیابان. در پاگرد یکی از طبقات، کنار پنجره ایستادم. به غروب خورشید و درختان خشک نگاه کردم، به تردد بی تفاوت ماشین ها، راهبندان سرسام آور، صدای آژیر آمبولانسی که گرفتار شده بود. تمام بغضم را توی سرمای دی ماه فوت کردم. تنها کسی نبودم که تعدیل می شدم. آن روز بیش از 100 نفر را اخراج کردند. خودشان گفتند تعدیل، تا شکیل تر به نظر برسد.
- دیگر چه چیزی برای از دست دادن داری ترسو؟
به دستشویی رفتم و سر و صورتم را شستم. غرور بر باد رفته ام را باید بازمیگرداندم. دست و پایم می لرزید. مثل قاتلی قبل قتل عمد، یا مثل کسی که دستش موقع چکاندن اسلحه میلرزد و صدای نفس هایش تمرکزش را بهم می زند. مستقیم به اتاق سردبیر رفتم. بدون آنکه از مسئول دفترش اجازه بگیرم. تا مسئول دفترش خواست ممانعت کند، نامه را روی میز سردبیر انداخته بودم. سرش را از مانیتور بزرگش بالا آورده بود و هاج و واج مرا تماشا می کرد. که انگار بخواهد بگوید این کارها یعنی چه؟ و این من بودم که گفتم: بگو چرا من را اخراج کردی؟
از پشت میزش بلند شد. به مبل های قسمت مهمانان اشاره کرد که بنشینم. نشستم.
- فقط بگویید چرا من؟
- دلیلش را خودت می دانی.
- شما 100 نفر را به بهانه زیان انباشته اخراج می کنید تا آدم های خودتان را بیاورید.
سردبیر با آن آرامش ساختگی اش گفت: دقیقا مشکلم با تو همین طرز صحبت کردنت است.
- شما معلم اخلاق من نیستید. خودتان سه ماه است آمده اید. انگار ماموریت دارید خبرنگاران قدیمی را تسویه کنید تا آدم های خودتان را بیاورید.
- یعنی منِ سردبیر حق ندارم انتخاب های خودم را داشته باشم؟
- پس نگویید زیان انباشته.
سردبیر گفت: به هرحال تشخیص من این بود.
- همین تشخیص تو بود که خبرگزاری را به نکبت کشاند.
این را با فریاد گفتم. در اتاقش باز بود و طنین این جمله در تحریریه پژواک کرد. بیش از اینکه کلمه نکبت در ذهنم بزرگ جلوه کند، این که جسارت کردم و او را به جای شما، تو خطاب کردم، باعث آرامشم شد. با حالتی عصبی، انگار که دیگر دون شأن خود ببیند با من هم کلام شود، پشت میزش رفت. تلفن را برداشت. حراست را گرفت و من در حالی که اتاقش را ترک می کردم شنیدم که می گوید این آقا را بیرون بیندازید. تا بخواهم وسایلم را جمع کنم، همکاران بخش انفورماتیک آمدند و مثل نیروهای ضربتی شروع به جمع آوری کامپیوترم کردند. حراست آرام به بیرون مشایعتم کرد. یکی دو تا از همکاران خواستند آرامم کنند. همراهم تا خیابان آمدند که با هم سیگار بکشیم. دیگر چیزی یادم نیست جز تمام این سال ها که کابوس می بینم گاهی پیراهن سردبیر را گرفته ام و او را روی زمین می کشم و وسط تحریریه می آورم و تا می خورد، می زنم.
"5 سال پیش از آن بود. 5 نفر بودیم. من و امیر شش انگشتی و شهاب ساز ساز و الیاس نیویورک و مسعود سندیکا. فصل مشترک ما چه بود؟ سیگار بود. سیگار تو خبرگزاری ممنوع بود. می رفتیم کوچه پشتی، باغچه با صفایی داشت، روزی 5 نوبت. چند بار همسایه ها شکایت کرده بودند. اواخر سردبیر گفته بود روابط عمومی روی بورد بنویسد همکاران عزیز رعایت کنند. عین خیال مان نبود. شاید این هم بهانه ای بود که دستشان دادیم. همه این حرف ها چرت بود. ما غیرخودی بودیم. یکسال بعد 150 نفر از رفقای خودشان را جذب کردند."
ماه اول چند قرار گذاشتیم. امیر شش انگشتی از همه شکننده تر به نظر می رسید. روزهای طلاقش بود. زنش ترکش کرده بود. زنی که آن همه دوستش می داشت و خاطرات دوران نامزدی اش را با اشتیاق برای ما تعریف می کرد. شهاب ساز ساز می گفت بچه های اخراجی باید ترتیب یک نامه اعتراضی را بدهند. اما مسعود سندیکا که خبرنگار اقتصادی بود می گفت اسنادی از فسادهای مالی سردبیر پیدا کرده. نظرش این بود که اسناد را به طریقی برای رسانه های آن طرف آب بفرستیم. برای او بیش از هرچیزی لجنمال کردن سردبیر مهم بود. اما شهاب سازساز که خبرنگار موسیقی بود می گفت چطور ما خبرنگاران عرضه نداریم از حقوق خودمان دفاع کنیم. امیر شش انگشتی هم که خبرنگار سینمایی بود با آن صدای دوبلوری می گفت: آزمودم عقل دور اندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را. الیاس نیویورک هم که عکاس خبرگزاری بود، می گفت باید از این مملکت رفت.
"حالا بعد این سال فکر می کنم تمام آمار بیکاری را خبرنگاران می دهند، اما هیچ آمار و داده ای از بیکاری خبرنگاران نیست. نمی دانم از محتاط بودن و محافظه کاری آن هاست یا می ترسند حسابشان با کرام الکاتبین بیفتد. دریغ از حتی یک خبر که صد نفر در یک روز بیکار شدند. ما حتی نتوانستیم خودمان را روایت کنیم."
برای الیاس همه چیز از همان ماموریت کاری به نیویورک عوض شد. برای عکاسی اجلاس سازمان ملل اعزام شده بود. با من از همه عیاق تر بود. بعدها توی شب نشینی های بعد بیکاری اعتراف کرد که می خواسته همانجا تقاضای پناهندگی بدهد، ولی دخترش تازه متولد شده بود و باید به ایران باز می گشت. بعد از آن سفر آدم سابق نشد. هر روز بیشتر گوشه گیری می کرد. تا خورد به قصه اخراج و بعد هم دست زن و بچه اش را گرفت و رفت ترکیه آنجا تقاضای پناهندگی داد. همین چند ماه قبل با دختر و زنش عکسی از کنار مجسمه آزادی برایم فرستاد.
"چه جوان هایی. تا به حال فرودگاه رفته اید؟ چه دسته گل هایی، چه مغزها و نبوغی که دسته دسته مهاجرت می کنند. به نظر من فرودگاه غمگین ترین نقطه این سرزمین است. شاید هم مشکل از خاک این سرزمین است که نخبه کشی می کند. محدود به دوران خاصی هم نیست. شما همین صد سال اخیر را نگاه کن، چه فرهیختگانی که در حسرت مرگ یا دفن شدن در سرزمین مادری، در غربت دق کردند. و بعد بغض امانم نمی دهد. شانه هایم از هق هق می لرزند، اما جلوی اشک را می گیرم."
شهاب ساز ساز چه روابطی با محافل موسیقی داشت. اراده می کرد با چهره های موسیقی مصاحبه اختصاصی می گرفت. اما انگار دامنه همه آن روابط تا وقتی بود که رسانه داشت. تا مدتی به کارگاه ساز سازی یکی از دوستانش در جنوب شهر رفت. همان کاری که در دوران خبرنگاری هم می کرد. بعد که دید از هنر پول در نمی آید توی همان کارگاه شروع کرد به ساقی گری الکل. هیچ کس نمی داند. فقط یکبار به من گفت اگر چیزی خواستی به من بگو. سفارش کرد پیش خودم بماند و اگر مشتری مطمئنی داشتم به او معرفی کنم. یکبار هم زنگ زده بود که حالی از امیر بپرسم. ماجرا مال زمانی است که شش انگشتی خودکشی کرده بود.
"سه-چهار ساعت روز، چهار-پنج ساعت هم غروب، اسنپ می زنم. اوایل طرح ترافیک خبرنگاران داشتم. خوب بود. ماشین هم سر حال بود. گوشی هم اپل، اما حالا نمی صرفه. طرح ندارم. گوشی اپل هم باطریش جواب نمی داد. دو تومان سر دادم گوشی چینی برداشتم. خرج ماشین هم زیاد شده. به صدا افتاده. یک بار درخواست اسنپ آمد قبول کردم. وقتی رسیدم به مبدا دیدم درخواست کننده مسئول دفتر سردبیر بود. کنسل کردم. اما ضایع شدم، فهمید که مسافرکشی می کنم."
وقتی به امیر زنگ زدم هیچ دل و دماغی نداشت. باهاش قرار گذاشتم. حتی حوصله از خانه بیرون زدن هم نداشت. در نهایت قبول کرد دیداری تازه کنیم. توی خیابان که قدم می زدیم کمی از سینما صحبت کردیم. عاشق دیالوگ های کاراکترهای کیمیایی بود، شیدایی فیلم های مهرجویی، ولی از همه بیشتر دلبسته سینمای علی حاتمی بود. بهخاطر همین اسمش را گذاشته بودیم شش انگشتی. چند بار از همسرش پرسیدم. دو سه بار اول جواب های سربالا داد. بعد ناگهان ایستاد. با تحکم گفت: دیگر از آن کثافت با من حرف نزن. گفتم منظوری نداشتم و فقط نگران حالش بودم. گفت که انگار ناچار است به این زندگی مزخرف ادامه دهد. همیشه همینطور بود. بددهان و درشتگو، حتی جلوی همکاران خانم هم بد دهنی میکرد. ما او را همین طور پذیرفته بودیم. می دانستیم ته دلش چیزی نیست. پرسیدم تو که صبح تا شب خانه هستی، منبع درآمدت از کجاست؟ گفت تِستِری.
- این دیگر چه شغلی است؟ تِستر چه؟
- گُل.
- نمیفهمم.
عینکش را عقب تر داد و گفت: تستر گُل. ماریجوانا عزیزم.
- دقیقا چه کار می کنی؟
- ساقی محل گُل جدید میدهد و من تست میکنم. این طوری لااقل جنس خودم جور می شود.
- پس از کجا شکمت را پر می کنی؟
- مامان بعد طلاقم خرجم را می دهد.
"چرا دیگر هیچ وقت دل ما با خبرنگاری صاف نشد؟ چرا هر کدام رفتیم سراغ کار دیگر؟ شاید باید خبرنگاری را هم به لیست مشاغل مرده اضافه کرد. مثل لحافدوزی یا آب حوض کشی یا پارو کردن برف وقتی که زمستان ها برکت داشت. اوایل عشق بود. تک تک این بچه ها شب و روزشان خبر بود. چه ساعت ها راهبندان از این سر شهر به آن سر شهر برای یک مصاحبه، آن همه ماموریت، آن شب بیداری ها، پوشش روزی سه برنامه خبری، و بعد گاهی تا نصفه شب پیاده کردن و تایپ کردن و ویرایش کردن و عکس سفارش دادن و انتخاب عکس و کلنجار رفتن که تیترش این باشد بهتر است، و گاهی خودسانسوری کردن، فقط برای اینکه آن همه زحمت به باد نرود، و بعد سرچ کردن و خواندن و قرار گذاشتن روزهای بعد، با وکیل و وزیر و دکتر و هنرمند و نویسنده و عمله. برای چقدر؟ برای چند تومان؟ ما جوانی خود را فروختیم. ما تک تک ثانیه های عمر خود را چوب حراج زدیم."
مسعود سندیکا زنگ زد یکی از کله گنده ها. اسنادش را برد که اگر بهش کار ندهند این ها را رسانه ای می کند. لااقل برای ما این طوری تعریف کرد. شاید هم رفته گریه زاری و التماس که بهش کار بدهند. نخواست عزت نفسش پیش ما خراب شود. حالا روابط عمومی یکی از نهادهای خصولتی است. همکاران دیگر می گویند کار و بارش گرفته. جواب تلفن شهاب سازساز را نداده بود. یکبار هم جواب تلفن من را نداد. دیگر بهش زنگ نزدم. از همان دوران خبرگزاری همین طور بود. شم اقتصادی داشت. به خیار، رفیق فروشی می کرد. مصلحتش برایش بزرگ ترین اصل اخلاقی بود. معتقد بود با همه دولت ها و آدم ها می توان کار کرد، اگر زرنگ باشی، اگر بلد باشی. با همه این ها همیشه سیگارش را از الیاس نیویورک می گرفت. تهش هم می گفت سیگارهای الیاس چیز دیگری است. بوی نیویورک می دهند.
"گاهی به این فکر می کنم یک چیزهایی به جوهر آدم برمی گردد. شاید در جوهر من نبود همرنگ جماعت شدن، در جوهر مسعود بود. اما در جوهر الیاس و شهاب و امیر هم نبود. شاید امیر راست می گفت که سربلندی در گمنامی و عدم است. شاید هم این ها توجیه بازنده هاست. گاهی این حرف ها را به تراپیستم می گویم. یک سالی هست که هر هفته مرتب پیش روانپزشک می روم. روز اول بهش گفتم زیر بار دارو نمی روم. اما این اواخر برایم سرترالین تجویز کرده. یک ماهی باهاش جنگیدم که نمی خورم. می گوید تو باید بپذیری که آدمیزاد چیزی نیست جز تنظیم یکسری هورمون. گفتم دکتر من درست آنجاهایی که می توانم ته ذهنم را برایت بشکافم، درست همانجا شما دارو تجویز می کنید. گفت ته ذهنم خطرناک شده. حالا مدتی است که دارو می خورم. آرام تر شده ام. به آرمان هایی که من و نسل من داشت، فکر نمی کنم. به جای آن، به خرج های ماشین فکر می کنم، به خوش مسیر بودن سرویس های اسنپ، و اینکه هر شب، خواب بیشتری داشته باشم. راستی یادم باشد کتاب هایم را بفروشم بزنم به زخم عوض کردن دیسک و صفحه ماشین."
پ. ن اول: تمامی شخصیت های این گزارش با الهام از خبرنگاران بیکار شده طی سال های اخیر بازآفرینی شده اند.
پ. ن دوم: متاسفانه آمار دقیقی از بیکاری خبرنگاران موجود نیست. چرا که بسیاری از آنان به صورت قراردادهای بدون بیمه و به صورت آزاد با رسانه ها همکاری می کنند و برخی هم قرارداد ندارند.
پ. ن سوم: از تعداد خبرنگارانی که طی سال های اخیر به صورت های قانونی و غیرقانونی خاک کشور را ترک کرده اند نیز آماری در دست نیست.
پ. ن آخر: تیتر گزارش عنوان رمانی به قلم گابریل گارسیا مارکز نویسنده فقید کلمبیایی است.