قلمنیوز:محمد بحرانی در پستش نوشت: فروردین هشتاد و شش. متروی پاریس.
رفته
بودیم تا در هفتهی فرهنگی ایران در فرانسه اجرای نمایشی داشته باشیم.
تئاتر " ادیپ در راه " کار مشترک ایران و فرانسه؛ و عجب سفر جادوییای بود
برای ما یک مشت دانشجوی آس و پاس؛ و بی شک جذابترین بخش آن شهر رویایی
متروی بی نظیرش بود. دیدنش نه. شنیدنش.
متروی پاریس را باید شنید.
گله به گله صدای ساز تمام وجودت را پر میکند و سرشار میشوی از هر چه در
تاریخ و ادبیات از پاریس برایت گفته اند و تو تخیل کرده ای. یک شب از این
مترو گردیها من و آرش مست صداها گوشهای نشستیم تا ما هم به آن جریان
شنیدنی وصل شویم. آرش گیتار میزد و میخواند و من هم نابلدانه با همان
تیمپوی مارک " مجید" که به شش هزار تومن از بهارستان خریده بودمش همراهی اش
کردم.
شیخ شنگر خواندیم با هم. در صداها حل شدیم و دوستمان داشتند
و عابرانِ متروی آن شب، فرانسوی و عرب و آفریقایی و چینی با نوای گیتار و
شیخ شنگرِ آرش و تیمپوی مجید همراه شدند و هر که خواست دید و هر که خواست
شنید و هر که خواست خندید و هر که خواست رقصید.
زبان بی معنا بود و
مرز شوخی. هیچ شانی شکسته نشد و هیچکس از به زبان آوردن واژهی رقص
عذرنخواست و هیچ پردهای ندرید و هیچکس به هیچکس بی حرمتی نکرد و هیچکس
اخراج نشد. اخراج بی معنی بود. همه وارد شدند. به لبخند و به صلح و به
سلام.
در این روزهای تلخ و سیاه و سخت با هم مهربانتر باشیم.
نتازیم به هم. همدیگر راخفه نکنیم. نفس کشیدن سخت شده از پشت این ماسکها
حسابی. برای همه مان. سخت ترش نکنیم.