به گزارش قلم نیوز، سمیرا حسینی در هفته نامه جامعه پویا نوشت: «مرد میانسالی با پیراهن مردانه راهراه در خانه را به رویمان باز میکند. علی با رویی گشاده ما را به خانه دعوت میکند: «بفرمایید داخل» صدای اسحاق جهانگیری به گوش میرسد. وارد خانه میشویم تلویزیون برنامه جهانگیری را نشان میدهد. یک چشمش به ماست، چشم دیگر به تلویزیون. به گرمی از ما استقبال میکند. صدای تلویزیون را کمی زیاد میکند و به آشپزخانه میرود. چند دقیقه بعد با ظرفی از میوه از آشپزخانه میآید. اسمش «علی عاشوری» است؛ دوست دوران بچگی رئیسجمهور: «همه برنامههای انتخابات را دنبال میکنم. هر کسی یک نظری دارد؛ اما از نظر من در میان کاندیداها هیچ فردی مثل حسن سابقه ندارد.»
رئیسجمهور را با اسم کوچک صدا میزند. «حسن دو سال از من بزرگتر است. از بچگی همراهش بودم. دایی حسن معلم ریاضی ما بود. تا زمانی که با هم در مدرسه نظامی سرخه بودیم، هیچکس در درس ریاضی به پای حسن نمیرسید. حسن از بچگی درسخوان بود و اهل هیچ چیزی نبود. تا کلاس پنجم ابتدایی با هم به مدرسه میرفتیم. با هم همسایه بودیم. هنگامی که به مدرسه میرفتیم، معمولا در کوچه همدیگر را میدیدیم و با هم به مدرسه میرفتیم. در مدرسه حسن جلوتر از من مینشست. من چون قدم بلندتر بودم، عقب مینشستم. بیشتر اوقات با هم بودیم تا این که من ترک تحصیل کردم و او برای ادامه تحصیل به سمنان رفت. بعدش کم و بیش با یکدیگر در ارتباط بودیم تا این که در دهه چهل زمانی که به نیشابور رفت، ارتباطمان بیشتر شد. حسن ازدواج کرده بود و منزلش نزدیک پارک سنگی بود. من هم آن زمان راننده بیابان بودم. به من میگفت: مشکلات زیاد است، باید کاری انجام داد. یک بار آمد جلوی گاراژ امیران و برایم یک پاکتنامه آورد و گفت: من در فلان جا سخنرانی دارم بیا آنجا منتظرت هستم. در پاکت را چسب زده بود. آن زمان یک جیپ داشت. چند باری به جلسات سخنرانیاش رفتم. معمولا شبها تا پاسی از شب جلسه داشت اما من چون راننده کامیون بودم نمیتوانستم در همه سخنرانیهای او شرکت کنم. فقط توانستم در شش الی هفت سخنرانی شرکت کنم. روزهای قبل از انقلاب به خاطر خفقانی که در کشور حاکم بود، نمیشد در مسجد جلسه برگزار کرد. برای همین جلسات را در خانه تعدادی از بچههای روشنفکر سینما و تئاتر برگزار میکرد. آنها در خانهای جمع میشدند و حسن برایشان سخنرانی میکرد. بعد از سربازی رفت تهران.»
عکسی از خودش و رئیسجمهور نشان میدهد، بیشتر در خاطرات قدیمی غرق میشود و لبخندی روی لبش مینشیند: «خانه قدیمیشان دو در داشت؛ یکی سمت کوچه باز میشد و دیگری سمت مسجد ولیعصر.»
خنده اجازه نمیدهد حرفش را ادامه دهد. یاد خاطرهای از گذشته افتاده است: «ساعت تقریبا یک شب بود کارم کمی طول کشیده بود برای همین دیر به خانه برگشته بودم. ناگهان سر کوچه مردی روبهرویم ظاهر شد از ترس چند متر به هوا پریدم. آن مرد هم از من ترسید و به هوا پرید. قلبتم تندتند میزد ناگهان متوجه شدم آن مرد حسن است. او هم من را شناخت و خندهمان کل کوچه را گرفت. حسن به من گفت اینجا چه کار میکنی؟ گفتم کارم طول کشید برای همین دیر به خانه برگشتم. بعدها در مراسمی از آقای ناطق نوری شنیدم چند شب قبل از این که ما در کوچه یکدیگر ببینیم، حسن در مراسم آقای مصطفی خمینی بالای منبر رفته است. آقای ناطق به من گفتند که همه در مراسم نشسته بودیم و نمیدانستیم چه کسی باید برای سخنرانی به بالای منبر برود. بالا رفتن از منبر آسان بود اما این که بعدش چه اتفاقی میافتد کسی نمیدانست. همان زمان آقای روحانی گفتند: من میروم سخنرانی میکنم. سخنرانی تمام شد همه ترسیده بودند، نمیدانستیم چه اتفاقی میافتد. ما بعد از آن روحانی را ندیدیم و فهمیدیم همان شب که ما در کوچه ترسیده بودیم، روحانی از دست ساواک فرار کرده بود. بعد از آن به سمنان رفت و شناسنامهاش را عوض کرد و فامیلیش را از فریدون به روحانی تغییر داد تا شناسایی نشود و به مبارزات ادامه دهد. ما علاوه بر این که همسایه بودیم، با هم دوست بودیم مثل دو تا برادر. قبل از انقلاب هنگامی که ایشان در حال مبارزه بود، همیشه خبرش را از خانواده و آشناهایشان میگرفتم و از کارهایی که انجام میداد، اطلاع داشتم.»
ناگهان تلویزیون چهره آقای روحانی را نشان میدهد. با عشق به چهره دوست قدیمیاش نگاه میکند: «بعد از این که رئیسجمهور شد، فقط چند بار در سرخه او را دیدم. ایشان آدم خاکی هستند. من خودم میدانم او سرش شلوغ است و مزاحمش نمیشوم. فکر نمیکردم رئیسجمهور شود اما فکر میکردم با این سواد و هوشی که دارد، به مراتب بالایی برسد. زمان بچگی ما مثل حالا نبود که ماشین حساب داشته باشیم، هر چیزی به او میدادند سریع حساب میکرد.»
در خانه باز میشود و همسر علی وارد خانه میشود. تازه از جلسه با زنان ستاد تبلیغاتی آقای روحانی به خانه برگشته است: «خیلی خوش آمدید.» با زبان سرخهای شوهرش را صدا میزند. علی به آشپزخانه میرود و بعد از چند دقیقه برمیگردد: «قبل از این که کاندیدا شود، یک شب رفتم قبرستان سرخه سر خاک. برادرش حسین را دیدم که سر خاک پدرش بود. حسین آن روز به من گفت: حسن میخواهد کاندیدای ریاستجمهوری شود. به او پیشنهاد دادند که رئیسجمهور شود. حسن هم دارد به این پیشنهاد فکر میکند که آیا قبول کند یا نه. در نهایت حسن قبول کرد و کاندیدای ریاستجمهوری شد. شب انتخابات من مکه بودم. یادم هست چند روز قبل از انتخابات هنگامی که در مدینه بودم، با بچههای کاروان درباره انتخابات حرف زدیم. یکی از بچههای کاروان گفت: آقای روحانی رأی نمیآورد. نمیدانست من دوست آقای روحانی هستم. گفتم: شما چقدر از سابقه ایشان خبر داری؟ شما اصلا ایشان را میشناسید؟ خلاصه آنجا با هم شروع کردیم به حرف زدن و من از سابقه کارهای آقای روحانی گفتم. شب رأیگیری در مکه بودم، آن شب خیلی دعا کردم.»
علی ادامه میدهد: «بعد از این که رئیسجمهور شد، ۳۰ هکتار از زمینهای کشاورزیام به دلیل سرما آسیب دید. تصمیم گرفتم برای حسن نامهای بنویسم، نامهای برایش نوشتم و امضا کردم. میخواستم فردای همان روز آن را به دست حسن برسانم اما صبح که میخواستم نامه را برایش بفرستم، چند دقیقهای به آن نگاه کردم و در نهایت آن را پاره کردم که یک وقت طوری نشود که از دوستیمان سوءاستفاده کرده باشم. نامه را خطاب به وزیر کشاورزی نوشتم. در نهایت هم جوابی نگرفتم.
همسر علی هنوز چادر سیاهش را از سرش درنیاورده است، برایمان چایی میآورد. علی یک استکان چایی از سینی برمیدارد: «کسی نمیداند چه اتفاقی خواهد افتد. شب انتخابات همه چیز مشخص میشود که چه کسی رأی میآورد. من فکر میکنم این بار هم حسن رأی میآورد به امید خدا. تا آنجایی که من به عنوان دوست دوران بچگیاش اطلاع دارم، از همه کاندیداها بهتر است. حسن انسان پاکی است. آقای احمدینژاد هم سمنانی است. کمی هم دورادور او را میشناسم اما در هیچ دورهای به آقای احمدینژاد رأی ندادم. اهل آرادان است که چند کیلومتر با اینجا فاصله دارد. یکی از بستگان احمدینژاد را میشناختم.»
تلفنش به صدا درمیآید. به زبان سرخهای حرف میزند و خندهکنان میگوید: «میدانی زبان سرخهای زبان ویژهای است. از همه زبانها توش هست، فارسی، لری، ترکی و کردی.»
تلویزیون همچنان برنامههای انتخاباتی را نشان میدهد. علی روی کاناپه لم میدهد، کمی صدای تلویزیون را زیاد میکند و با هر حرفی که از تلویزیون میشنود، چهرهاش تغییر میکند.»