پسر از تبار کاشان بود و آران بود. عمویش ادیب بود و شاعر بود. پدرش و پدرش و پدرانش هم. پس با شعر بزرگ شد و مهر. اما همیشه پرسش داشت و در پاسخ بود. پاسخ که نه دفاع در برابر دشنام بود.
دشمنام به خانوادهای که ... بود. روزگارش روزگاری دیگر در آرش بود. دلزده از گوشهگیری و بیهمبازی بودن بود. کشفش برای فرار دیگر در تاریکی سالن سینما بود. تنها آنجا بود که با دیگران برابر بود. در مدرسه هرچند که درسش هم خوب بود در جواب معلمی که اعلام کرد برای هر تعداد غلط دیکته باید آن را ضربدر خودش کرد و به تعدادش از روی دیکته نوشت؛ یعنی اگر 20 غط داشتی باید 400 بار از کلش مینوشتی، گفت درست نیست نمیفهمم نه؛ معلم گفت تو که دیکتهات خوب است و او گفت من برای خودم نمیگویم و سفید داد و تا آخر هم ننوشت؛ از ابتدایش ضدمحافظهکاری هم بود. پس پسر که در کلاس دیگر شد چون معلم بگفت آسیابان به طمع زر و مال یزد گرد سوم را بکشت، او فکر کرد و گفت یزدگرد که کشته شده و نمیتواسته پس از مرگ این را بگوید، آسیابان هم که دیوانه نبوده تا این را باز گوید پس چه کسی این راگفته؟ پس شک کرد و باز با دشنام و تنبیه مواجه شد. اما در پاسخ روزگاری دیگر مرگ یزدگرد را نوشت که هم بر صحنه برد هم به تصویر درآورد که موفق بود. روزگاری از هنرپیشهی معروف سراغ نمایشمان را میگیرید که میشنود ما نداریم، اما روزگاری دیگر تعزیه را کشف میکند که همان بود که میخواست و لازم بود. در پیاش آیینها و اساطیری که گروهی میگفتند یا فکر میکردند نداریم و شیوههای دیگر بود. که حاصلاش پنج شش پژوهش مهم آیینی نمایشی، بیش از چهل نمایشنامه، پانزده نمایش روی صحنه، بیش از پنجاه فیلمنامه، ده فیلم بلند و چهار فیلم کوتاه بود. افسوس که هنوز سهراب کشی، سیاوش خوانی، دیباچهی نوین شاهنامه، ندبه، اشغال، آینههای روبرو، مقصد، مجلس ضربت زدن و ... را نساخته، اما هیچگاه خسته نشد، اگر نمیگذاشتند فیلم بسازد نمایشی کار میکرد، اگر نمیگذاشتند نمایشی کار کند مینوشت، و اگر نمیگذاشتند بنویسد میخواند.
زیر بار حرف زور نرفت، در زمان جنگ هم کنار ملتش ایستاد و باشو غریبه کوچک را ساخت که در ستایش مهر بود. پسر موی سپید کرد و همچنان در پی حقیقت بود. با مؤلفههایی مانند سفر، آیینه، جستجوی هویت، تقابل دانش و قدرت، شیوههای آیینی نمایشی، اسطوره، کشف حقیقت و ... سفرهایی کرد و بازگشت. شاگردانی پرورش داد و آثارش هم بیش از هرچیز به ما آموخت. حال هم سفر کرده است. همیشه غریب بود، آنگاه که میشد در کنارش بود در برابرش بودیم. او که مدام ما را در آیینهاش نشانمان میداد. ما با او چه کردیم؟ آیندگان دربارهی ما چه میگویند؟ نسل من او را خواستار است اما نسلی که امروز زمام مدیریت را در دست دارد چه؟ چرا پژوهش نمایش در ایران کامل نشود؟ چرا بسیاری از بهترین آثارش چاپ نشود؟ و به اجرا نرود؟ و تصویر نشود؟ چرا آموزشها به گونهایست که اجرای آثارش اکثرن با خوانش غلط مواجه است؟ چرا؟ چرا؟ و هزاران چرای دیگر... و امروز با وجود تمام ناخوشیها و فراقها میخواهم از جانب نسلی با سپاس بیپایان از عزیز سفر کرده بهرام بیضایی، سالروز تولدش را با تمام وجود به همه تبریک بگویم. او با تمام آزردگیها و سختیها ایستاد و کار کرد. شاید در پاسخ به پرسشهای بیپایان خود، اما کمکاریِ جمعی بخشی از جامعهی فرهنگی ما را یکتنه جبران کرد. همیشه آثارش برایم با کشف و شهود همراه بوده است. پیشتر هم گفتهام افتخار میکنم که همزمان با او در این جهان زندگی میکنم. افتخار میکنم که شاگردش بودهام، بله افتخار میکنم که تا حدودی توانستهام زاویه دید متفاوت، نگاه پژوهشی و شیوههای نمایشی شرقی را از او بیاموزم. اکنون او که ریشه در شرق دارد، به دعوت دانشگاه استنفورد آمریکا برای تدریس و انتقال بخشی از تجربیاتش به غرب رفته، میدانم که برمیگردد؛ همچنان که پیشتر هم در غربت غرب دوام نیاورده. امیدوارم اینبار او را به شایستگی به پیشباز برویم. امیدوارم امروز هرکجا که هستیم حداقل یکبار دیگر آثارش را مرورکنیم. خوشحالم که میتوان با آثار چون اویی در این هوای آلوده نفس کشید. خوشحالم که هنوز زنده است. خوشحالم که او را ندزدیدند. میدانم که از هوای آلوده به تنگ میآید. میدانم که از سوختن جنگلها میسوزد. میدانم که با درد مردم درد میکشد. میدانم که باران را به طلب میستاند. او درختی است که در شرق ریشه دارد. پس در سایهسار آن درخت او را چشم در راهیم، باشد که این دوران بگذرد هرچند نه آسان.
و در آخر جملهای از زبان فردوسی در دیباچهی نوین شاهنامهاش که میگوید: این نامه گورستان نیست و من سنگتراش، تا با درمی نام هر مرده بر سنگی بیاورم. من آن مینویسم که خوابزدگان را چشم بینا شود بر خویشتنشان در آینه.