تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به قلم نیوز است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی و تولید: " ایران سامانه "
جریان واقعه
«آن روز جمعه بود و من با عدهای از نزدیکان به طرف منزلم که در جاده کرج است میرفتیم. رفقا و همراهان گفتند که در جاده کرج رستوران خوبی هست که کباب بسیار عالی دارد. خوب است آنجا برویم و کباب بخوریم. در آن هنگام باران سختی میبارید و من به زحمت میتوانستم جلویم را ببینم. نزدیک کاروانسرا سنگی، ناگهان متوجه شدم که یک تانکر نفت جلوی من ایستاده است. این تانکر چراغ قرمز عقب نداشت و طوری هم اطراف آن از گِل پر بود که با زمین و ناهمواریهای آن فرقی نداشت. من به محض دیدن تانکر فرمان را به طرف چپ برگرداندم تا از آن رد شوم ولی در همین موقع دیدم اتومبیلی از سمت جلو به طرف من میآید. تصادف ما حتمی بود. از این رو فکر کردم اگر با این اتومبیل که با سرعت از جلو میآید تصادف کنیم، همه خواهیم مرد لذا دوباره فرمان را بطرف تانکر برگرداندم و چون تانکر ایستاده بود فکر کردم صدمه آن کمتر از اتومبیل جلویی که در حرکت است خواهد بود.»
بیهوش شدم
«من دیگر از بقیه جریان اطلاعی ندارم زیرا بلافاصله بیهوش شدم و این بیهوشی نیز بعلت شدت تصادف یا ضربه نبود، بلکه شیشه جلوی ماشین شکست و همین خرده شیشهها باعث شد که چشم و سمت راست صورت من متلاشی شود.
گویا پس از بیهوشی، رفقا مرا از ماشین بیرون آورده و کنار جاده گذاشتند و در همین موقع بود که مأموران ژاندارمری رسیدند و مرا به بیمارستان پهلوی که نزدیک بود رساندند.»
پسرم بیژن
«پس از این که بهوش آمدم، اولین چیزی که به خاطرم رسید و در نظرم مجسم شد قیافه پسرم بیژن بود. آن شب بیژن پسر ۹ سالهام نیز همراه ما بود. هیچ خبری از او نداشتم و نمیدانستم که چه بر سر او آمده است. در آن لحظات بیخبری، تنها آرزوی من این بود که پسرم را ببینم یا لااقل از حال او مطلع شوم ... به من گفتند که چشم راست تو آسیب دیده است ولی من دلم میخواست، چشم دیگرم را هم از من بگیرند ولی بیژن را سالم نزد من بیاورند و من بتوانم با دستهایم، صورت و بدن او را لمس کنم.
خوشبختانه این لحظات بیخبری که با تأثر و نگرانی بسیار شدیدی توأم بود چندان به طول نیانجامید و برایم خبر آوردند که حال بیژن خوب است.»
مجله تهران مصور - جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۳۶