موضوعی که علم روانشناسی را برای فهم ذهن عجيبوغريب انسان، ضروری میسازد. مانند دیگر علوم، روانشناسان آزمایشهای کنترل شده، برای امتحان فرضیههایشان برای مدت طولانی استفاده میکردند اما کسانی که تحت آزمایش بودند، ویروس و باکتری نبودند، ما بودیم.
امروزه اگر بخواهیم وارد دانشگاه علوم روانشناسی بشوید، احتمالا با یک دانشجوی جوان فارغالتحصیل با یک فرم با جزئیات افشاکننده روبهرو میشوید. آنها شما را وارد رویهای خواهند کرد و کاملا واضح درمورد ناراحتی که شما احساس خواهید کرد به شما اخطار خواهند داد، ناراحتی که در بدترین حالتش بسیار کوچک است اما تحقیقات همیشه به این شکل پیش نمیرود.
جستوجوی یک محقق برای دانش – و گاهی یک افتخار شخصی – ممکن است آنها را به انجام تحقیقاتی درمورد طبیعت پنهانی روی انسانها وادار کند و در دهههای پیشین قوانین کمی برای کنترل این آزمایشها وجود داشته است.
از این طریق، ما از یک تحقیق دولتی که به صورت پنهانی به افراد جامعه داروی روانگردان میخوراند پردهبرداری میکنیم، آزمایشهای متعددی که قصد روانتکانی کودکان را داشته رو میکنیم و دیگر آزمایشهایی را که باعث به هم ریختن داوطلبان بعد متوجه شدن حقایقی مغشوش درمورد روان انسان شده است، بررسی میکنیم. پس کمربندها را محکم ببندید و به خواندن این مقاله ادامه بدهید تا ببینید میتوانید زمانی که یک انسان بهسادگی مخزن دادههای یک آزمایشگر قرار میگیرد را کشف کنید یا خیر.
----- آزمایش آلبرت کوچولو
آزمایش روی کسی که ناآگاه است یا نمیخواهد مورد آزمایش قرار بگیرد، همواره مورد شک است، اما آزمایش روی کودکی بیگناه بیشک از همه بدتر است اما این دقیقا کاری است که جان واتسون تصمیم گرفت روی کودکی به نام آلبرت، که در نه ماهگی مورد تحقیق قرار گرفت، پیاده کند.
این آزمایش کاملا بیخطر و آلبرت را با یک خرگوش بامزه، یک میمون پرشور، یک سگ دوستداشتنی و یک موش کوچک سفید آشنا کردند. به نظر میرسید او با تمام آنها درگیر شده است و به آنها علاقه دارد—بخصوص موش بامزه—حتی پنجه سگ را در دو دستش میگیرد. او هیچ نشانی از ترس، چیری که واتسون به دنبالش بود نشان نمیداد.
بعد از اینکه ماهها گذشت، واتسون شروع به شرطی کردن آلبرت برای ترسیدن از حیوانات کرد. هروقت یکی از آنها میخواست به کودک نزدیک بشود، او با میله آهنی صدایی در میآورد و کودک را میترساند. این باعث شد آلبرت مضطرب بشود و در ذهنش حیوانات با ترس عجین بشوند و در حضور حیوانات او یا گریه میکرد یا سعی میکرد به سمت دیگری بخزد حتی اگر میله آهنی دیگر نواخته نمیشد.
اما مشخص شد که این شکنجه برای محقق کافی نیست. با گذشتن زمان، آثار شرطی شدن کمرنگ میشد و آلبرت در حضور حیوانات بزرگ میشد. این موضوع واتسون را ترغیب کرد تا دوباره میله را استفاده کند و دوباره ترس آلبرت را برای تثبیت فرضیه شرطی شدن خود به کار ببرد.
کپشن: مادر آلبرت دستمزد ناچیز یک دلار برای شرکت نوزادش در این آزمایش دریافت میکرد.
-------- تحقیق هیولا
تلاشی که باعث رنج مادامالعمر در کودکان برای اثبات یک نظریه شد.
وندل جانسون یک گفتار درمان برجسته در دهه 1930 بود. برای کسانی که او را میشناسند، خیلی این موضوع عجیب نیست؛ چون این حرفهای بود که او به صورت شخصی با آن درگیر بود. از دوران کودکی از مشکلات گفتاری رنج میبرد. او سرسختانه معتقد بود که کارهای والدینش باعث این نقصان در او شده است. او اعتقاد داشت که پررنگ کردن مشکلات گفتاری کودک آنها را نسبت به کلمات بسیار حساس میکند، چیزی که در طولانیمدت باعث یک نقصان ميشود. برای اینکه این فرضیه را ثابت کند، در سال 1938 جانسون یک دانشجوی ارشد به نام مری تئودور را استخدام کرد که روی کودکان یتیم که در جریان نبودند این موضوع را امتحان کند.
در جلسات، تئودور کودکان را به دو گروه تقسیم کرد، هر دو شامل کودکانی با مشکلات گفتاری که از قبل تشخیص داده شده بودند. یک گروه تنها ورودی مثبت درمورد صحبتش دریافت میکرد، گروه دیگری بازخوردهای منفی بابت اشتباهات میگرفتند و تنبیه میشدند و این موضوع باعث میشد هنگام صحبت نوعی خودآگاهی داشته باشند و حواسشان را جمع کنند. این تحقیق امید داشت که کسانی پيشرفت كنند که در گروه بازخورد مثبت بودند و دیگر کودکان مشکلات گفتاری بیشتر شود.
دادههای آزمایش هیچکدام از این فرضیهها را حمایت نکرد، بلکه نتیجه آن ضربه احساسی بود که کودکان در گروه بازخورد منفی داشتند. بعضی کنار کشیدند و به طرز باورنکردنی ساکت شدند و بسیار حساس نسبت به خود، چیزی که باعث شد همکاران تئودور این آزمایش را آزمایش هیولا بماند. خود جانسون حرکت مشکوک اخلاقی دیگری با بحث نکردن درمورد اتمام کار انجام داد، به جای آن شواهد را انکار کرد، شواهدی که خلاف نظریه او بود.
کپشن چپ: آزمایشهای انسانی، گاهی بیضررند و گاهی نه اما همواره سنگ محکی برای روانشناسی تجربی از آغاز آن بودند.
کپشن راست: وندل اسمیت یکی از معروفترین گفتار درمانهای زمان خود بود
---- آزمایش غار رابر
برنامهای که کودکان را به جنگ قبیلهای ترغیب کرد
هرکسی که طرفدار تیم ورزشی باشد به شما خواهد گفت که وارد رقابت و متخاصم بودن با تیم رقیب آسان است. مظفر شریف، روانشناس این افکار قبیلهای را بخشی از فرضیه واقعگرایانه درگیری میدانست که براساس آن، فرقههای مختلف بهطور غیرقابل اجتنابی برای منابع مجود به رقابت و دشمنی میپردازند.
در معروفترین آزمایش خود، شریف یک آزمایش با جوانانی که اصلا به چیزی مشکوک نبودند در اردو انجام داد. بعد از اینکه به محل اردو، غار رابر، در اوکلاهاما در ایالات متحده رسیدند، پسران دوازده ساله به دو گروه تقسیم شدند. اولین هفته، گروهها از وجود یکدیگر بیاطلاع بودند، پسرها با دوستانشان همراه بودند و در فعالیتهایی مانند شنا و پیاده روی با هم همراه بودند اما این آرامش دیری نپایید.
در روزهای بعد، گروهها به هم معرفی شدند و مجبور به رقابت شدند. آنها برای زدن چادر، گروهها با هم آشنا شدند و مجبور به رقابت شدند. آنها برای برپا کردن چادرها، کشتی تن به تن و بازی بیسبال با هم مسابقه گذاشتند و برندگان جایزه بردند. برای بالا بردن تنش، آزمایش گیرندهها هم چنین اعلام کردند که رقیبها خیلی نزدیک به هم باشند و حس حسادت شدید بهزودی شکل گرفت. حتی یک گروه تا جایی پیش رفت که پرچم رقیب را خراب کنند، کاری تحتتاثیر انتقام علیه غارت شدن کابینشان. خیلی زود بعد از شروع مشتزنی، محققان پسرها را از هم جدا کردند.
کپشن چپ: پسرها آنقدر با هم دشمن شده بودند که سوزاندن پرچم رقیب، برایشان دستاوردی غرورآمیز به حساب میآمد.
کپشن راست: ام کی اولترا حدود دو دهه برپا بود و موادمخدر را به صورت غیرقانونی به شهروندان از همه جا بیخبر تجویز میکرد.
--------- درمان با نفرت
یک برنامه برای درمان بیرحمانه که افراد افسرده، کسانی که تحت شکنجه قرار گرفته بودند و کسانی را که ترسیده بودند، طعمه میکرد.
هنوز خیلیها زمانی را که همجنسگرایی بهعنوان یک بیماری تلقی میشد، بهخاطر میآورند. بسیاری از دولتها مشتاق «درمان» این رنج بودند و مراکزی برای مراحل قابل اتکا و همچنان اثبات نشده تاسیس کردند. دوره سربازی آپارتاید در آفریقای جنوبی یکی از مراکز برای درمانهای غیراخلاقی همجنسگراها بود.
اولین کار برای تبدیل همجنسگراها به دگرجنسگرا، درمان با نفرت بود، که شامل نشان دادن تصاویر و ویدئوهای اروتیک از طبیعت همجنسگراها قبل از تحمیل کردن درد یا ناراحتی بود. در آفریقای جنوبی، شوکهای الکتریکی به زیر بازوها میدادند اما باقی مراکز به بیماران قرصهای استفراغ میدادند و در نیتجه با دیدن صحنههای اروتیک، حالت تهوع به آنها دست میداد.
امید آن بود که بیمار، حس درد و تهوع را با افکار جنسی هم نوع خودش عجین کند و دگرجنسگرا شود. برنامهای که موفقیتش بسیار نادر بود.
کپشن: همجنسگراها مجبور میشدند که طی درمان با نفرت، فشار و ناراحتی زیادی را متحمل بشوند.
---------- پروژهام کی اولترا
تحقیقات درمورد کنترل ذهن ناشی از دارو از طرف وزارت خزانهداری آمریکا
در دهه 1950، ایالات متحده آمریکا درباره گزارشهایی که چین و شوروی در حال گسترش فناوریهای کنترل ذهن برای ماموریتهای مخفیاند اذعان نگرانی کرد. برای اینکه روی دستش کسی بلند نشود، آمریکا شروع به تجویز داروهای فعالکننده روان بهعنوان راهی برای کنترل ذهن، گاهی روی کسانی که اطلاع داشتند و گاهی روی شهروندانی از همه جا بیخبر پرداخت.
بخشی از عملیات ام کی اولترا، پروژه اوج نيمهشب بود که در آن فاحشههایی که سیا آنها را استخدام کرده بود، به مردان از همه جا بیخبر LSD، یک داروی فعالکننده ميخوراندند که به توهم منجر میشد. ماموران که مخفیانه از پشت آینه مرد را تماشا میکردند، تاثیر دارو را بر ذهن مردها مشاهده میکردند.
گرچه بیشتر مستندات ام کی اولترا گم شده یا مخدوش شده است، چیزی که میدانیم این است بهطور مستقیم حداقل باعث یک مرگ شده است. یک دانشمند سیا به نام فرانک اولسون نوشیدنی را که به صورت مخفی داخلش LSD ریخته شده بود، نوشید و چند روز بعد از یک پنجره هتل خودش را به بیرون پرتاب کرد. پرزیدنت جرالد فورد بالاخره این پروژه بیهوده و شوم را در سال 1976 با گذاشتن محدودیت برای قدرت آژانسهای امنیتی پايان داد که در آمریکا فعال بودند.
------ مطالعه موردی طبیعت/ذات در برابر پرورش
یک خانواده آسیبپذیر بهعنوان مورد مطالعه برای امتحان نقش جنسیت برای یک محقق از نظر مالی تامین شدند.
دوقلوهای هشت ماهه بروس و برایان رایمر برای عمل معمول ختنه در بیمارستان بستری شدند. اما دستگاه جراحی طی عمل بروس درست کار نکرد و کودک بیشتر آلت تناسلیاش را از دست داد. والدین بروس تا زمانی که دکتر جانمانی را در تلویزیون دیدند، ناامید شده بودند. مانی اعتقاد داشت که نقشهای جنسیتی تنها تحتتاثیر روشی است که کودک بزرگ میشود، در نتیجه خانواده رایمر تصمیم گرفتند که کودک کوچکشان را برندا بنامند. او آزمایش ایده آلمانی بود.
مانی مورد مطالعه تغییر جنسیتش را زمانی که برندا نهساله بود منتشر کرد و ادعا کرد که یک موفقیت عظیم است اما در خفا کودک برای قاطی شدن با دخترها مشکل داشت. افسردگی او زمانی که به بلوغ رسید بیشتر شد و در سيزدهسالکی والدین او تصمیم گرفتند حقیقت را به او بگویند. برندا بیدرنگ تصمیم گرفت دیوید باشد و بعدها از آلت تناسلی مصنوعی استفاده کرد، ازدواج کرد و پدرخوانده سه فرزند همسرش شد اما، از آنجا که کودکی مخدوش ریشههای عمیقی دارد، بعد از جدا شدن از همسرش و از دست دادن شغلش، تنها زمانی که 38 سالش بود خودکشی کرد.
کپشن: دیوید رایمر دو بار در زندگی جنسیتش را عوض کرد، گرچه تنها یکبار براساس تصمیم خودش بود
------- آزمایش ناظر بیتفاوت
گاهی نتایج یک تحقیق بهاندازه خود آزمایش سیاه است
در روز 13 مارس سال 1964، زن جوانی به نام کیتی جنووس درحالیکه از سرکار به سمت خانه در کویینز، در نیویورک در حال حرکت بود با ضربه چاقو کشته شد. این قتل بیرحمانه در محله شلوغی رح داد و کیتی برای کمک فریاد زد اما فایدهای نداشت. گزارش شده است که 37 نفر صدای فریادهای او را شنیدند اما هیچکس به موقع برای نجات او ظاهر نشد. روانشناسها این حادثه را تاثیر ناظر، روشی مينامند که ما احتمالا زمانی که بخشی از یک گروهیم کاری انجام نمیدهیم.
روانشناسان اجتماعی جان دارلی و بیب لاتان تصمیم گرفتند تا آزمایشی درمورد میزان اثر ناظر در چنین جنایات وحشتناکی را امتحان کنند. آنها شرکتکنندگان را به شرکت در یک تحقیقی زیر نقاب دعوت شدند که هدف آن زندگی هم کالجیها بود. شرکتکنندگان به صورت فیزیکی از یکدیگر جدا بودند اما در گروههایی با اندازههای متفاوت قرار میگرفتند تا به صورت صوتی درمورد مشکل با یکدیگر صحبت کنند. نادانسته، در هر گروهی یکی از آنها هنرپیشه بودند، یکی از آنها تظاهر به تشنج صرع در زمان آزمایش میکرد. به طرز نگرانکنندهای، محققان متوجه شدند که اثر ناظر در بالاترین قدرت خود وجود دارد. اگر شرکتکننده در یک گروه تن به تن با هنرپیشه در حال رنج کشیدن بود، تقریبا هربار آنها کمک میخواستند اما زمانی که بخشی از گروه بودند، کمتر از یک سوم بارها درخواست کمک میکردند و به جای آن، بیمار را با سرنوشتش تنها میگذاشتند.
کپشن: قاتل کیتی جنووس توجه ملی را به پدیده اثر ناظر بیتفاوت جلب کرد
------- آزمایش شوک میلگرم
تنها چقدر قدرت ما را مجبور به رفتن میکند؟
در زمان جنگ جهانی دوم، اعضای پیشین حزب نازی در حال محاکمه شدن بودند و از اعمال شنیع خود با این ادعا دفاع ميكردند که تابع دستورها هستند. کمی بیشتر از یک دهه بعد، یک روانشناس از یل به نام دکتر استنلی میلگرم به نقش قدرت و فرمانبری در اعمالی که از نظر اخلاقی قابل سوال است علاقهمند شد و در جولای سال 1961 شروع به انجام بعضي آزمایشها برای فهمیدن این انجام داد که فرمانبرداری تا کجا ادامه پیدا ميكند.
آزمایش او سه شرکتکننده داشت: یک دانشآموز، معلم و ممتحن. نقش معلم این بود که از دانشآموز براساس حافظه سوال بپرسد و اگر او نتوانست درست پاسخ بدهد، از شوک الکتریکی بهعنوان تنبیه استفاده کند. ولتاژ از 15 ولت که کاملا بیخطر بود، تا 300 ولت که خطرناک بود و بیش از آن تا 450 ولت زیاد میشد. اگر معلم تنبیه را انجام نمیداد، نماینده قدرت که همان ممتحن بود او را وادار به ادامه میکرد.
نقش معلم و دانشآموز ظاهرا به صورت رندوم بین دو داوطلب داده میشد اما درواقع داوطلب واقعی معلم بود و یک بازیگر نقش دانشآموز را ایفا میکرد. شوکها درواقع مصنوعی بودند اما به دانشآموزان قلابی گفته شده بود که خشمی را بعد از هر شوک فریاد بزنند. باوجود اعتراض و علائم واضح ناراحتی از طرف داوطلبانی که دانشآموزان را با شوک الکتریکی تنبیه میکردند، بیش از نصف آنها چیزی را که شوک 450 ولت میدانستند، استفاده میکردند تنها به این خاطر که تحت نظر یک نماینده محترم قدرت بودند.
کپشن: باوجود اضطرابی که به شرکتکنندگان وارد کرد، کار میلگرم یک تحقیق بسیار مهم تلقی میشود.
---------- آزمایش زندان استنفورد
یک تحقیق دقیق طراحی شده که فورا به هرج و مرج تبدیل شد
آیا موقعیت صاحب قدرت ما را خراب میکند؟ و چقدر راحت هویت شخصی ما دور انداخته میشود؟ سوالاتی مانند این به ذهن یکی از جنجالبرانگیزترین روانشناسان جهان به نام دکتر فیلیپ زیمباردو رسید. او یک ماکت زندان در زیرزمین دپارتمان روانشناسی دانشگاه استنفورد ساخت و آن را پر از جوانان بیگناه کرد. آزمایش زندان استنفورد به صورت رندوم 18 داوطلب را به دو نیم تقسیم کرد که نیمی نگهبان و نیمی زندانی بودند و در شش روز بعدش، این تحقیق تبدیل به یکی از عبثترین تحقیقات کشور شد.
در شروع آزمایش، «زندانیها» دستگیر شدند، لباسهایشان درآورده شد و داراییهایشان گرفته شد و پشت میلههای زندان، در بند شدند. به «نگهبانها» لباس متحدالشکل و دستورهای کوتاه داده و گفته شد که آن جا هستند تا زندانیان را چک کنند. طولی نکشید که نگهبانها شروع به نقش جدید خود کردند. آنها نیمه شب در سوت خود میدمیدند و خیلی زود به زندانیها به عنوان تنبیه شنا سوئدی میدادند – گاهی درحالیکه پوتین خود را بر پشت زندانی فشار میدادند.
زندانیها حملهور شدند و در روز دوم انقلاب کردند و ملحفههای خود را پشت میلهها جمع کردند و از رفتن سر باز زدند اما زمانی که سرکوب شدند، نگهبانان بدتر کردند: ملافه زندانیها را برداشتند، آنها را مجبور کردند، ادرار کنند و در سطل مدفوع کنند و سپس آنها را در سوراخ – یک کمد کوچک و تاریک—برای ساعتها نگاه داشتند.
ظاهرا بسیاری از زندانیان از شکستهای احساسی رنج میبردند باید از تحقیقی که شش روز به طول انجامید، حذف میشدند. برنامهریزی شده بود که این تحقیق دو هفته طول بکشد اما بعد از اینکه دوست دختر/ نامزد زیمباردو آزمایش را دید، درمورد غیرانسانی بودن آن صحبت کرد. براساس گفته زیمباردو، 50 نفر قبل از او این آزمایش را دیده بودند و هیچ یک شکایتی نکرده بودند.
هایلایت: ظاهرا بسیاری از زندانیان از شکستهای احساسی رنج میبردند باید از تحقیق حذف میشدند.
کپشن: زندانیها همین که وارد زندان شدند با درآوردن لباس و پوشیدن لباس گشاد تحقیر شدند
---- آزمایش حالات چهره
آیا همه ما زمانی که دستمان را در ظرفی پر از قورباغه میکنیم واکنش یکسان داریم؟
در دهه 1920، روانشناس کارنی لندیس به بیان احساسات علاقهمند شد. برای او این سوال پیش آمد که ذاتا آدمها ماهیچههایشان را زمانی که میخندند یا اخم میکنند به یک شکل استفاده میکنند. لندیس تصمیم گرفت تا واكنشهاي بیمارانش را به الگویی قابل لمس ببیند و حرکت ماهیچههای صورت آنها را مستند کند تا ببیند یکسان است یا نه. او اعتقاد داشت که بیان احساسات با واكنش واقعی یکی نیست و در نتیجه الگوهایی که طراحی کرده بود آنها را با روشهای طبیعی برمیانگیزاند.
او افراد مورد نظرش را برای بیان درد، با شوک الکتریکی میزد و از آنها عکس میگرفت و از آنها میخواست تا دستشان را در یک سطل قورباغه فرو ببرند تا حالت چندش را در صورتشان ثبت کند. در بدترین حالت، از آنها میخواست تا سر یک موش زنده را بدون هیچ آموزشی ببرند. یک سوم شرکت نندگان با این موضوع موافقت کردند اما کسانی را که سرباز زدند، مجبور کرد تا سر بریدن موش را نگاه کنند.
گرچه لندیس راه طولانی را برای دریافت واکنشهای درست رفت، در پایان نتوانست الگویی برای حالات صورت در نتایج خود بیابد.
کپشن: کارنی لندیس راههای فوقالعادهای را برای اینکه از شرکتکنندگان احساس خاصی را بگیرد، رفت.