کد خبر: ۷۰۱۹
تاریخ انتشار: ۱۴:۴۲ - ۰۸ دی ۱۳۹۵
مهراو نوری/ پنجم دی ماه پیش از آن که زلزله‌­ای در بم بیاید و پیش از مرگ مردمانی ازجمله ایرج بسطامی، یا چند سالی پس‌تر، به سال 1317 خورشیدی در تهران پسری زاده شد با چشمانی آسمانی و فرهنگی زمینی. بهرام نام.

پسر از تبار کاشان بود و آران بود. عمویش ادیب بود و شاعر بود. پدرش و پدرش و پدرانش هم. پس با شعر بزرگ شد و مهر. اما همیشه پرسش داشت و در پاسخ بود. پاسخ که نه دفاع در برابر دشنام بود. 
دشمنام به خانواده­‌ای که ... بود. روزگارش روزگاری دیگر در آرش بود. دلزده از گوشه­‌گیری و بی‌­همبازی بودن بود. کشفش برای فرار دیگر در تاریکی سالن سینما بود. تنها آنجا بود که با دیگران برابر بود. در مدرسه هرچند که درسش هم خوب بود در جواب معلمی که اعلام کرد برای هر تعداد غلط دیکته باید آن را ضربدر خودش کرد و به تعدادش از روی دیکته نوشت؛ یعنی اگر 20 غط داشتی باید 400 بار از کلش می‌نوشتی، گفت درست نیست نمی­‌فهمم نه؛ معلم گفت تو که دیکته­‌ات خوب است و او گفت من برای خودم نمی‌گویم و سفید داد و تا آخر هم ننوشت؛ از ابتدایش ضدمحافظه‌کاری هم بود. پس پسر که در کلاس دیگر شد چون معلم بگفت آسیابان به طمع زر و مال یزد گرد سوم را بکشت، او فکر کرد و گفت یزدگرد که کشته شده و نمی‌­تواسته پس از مرگ این را بگوید، آسیابان هم که دیوانه نبوده تا این را باز گوید پس چه کسی این راگفته؟ پس شک کرد و باز با دشنام و تنبیه مواجه شد. اما در پاسخ روزگاری دیگر مرگ یزدگرد را نوشت که هم بر صحنه برد هم به تصویر درآورد که موفق بود. روزگاری از هنرپیشه­‌ی معروف سراغ نمایش‌مان را می‌گیرید که می­‌شنود ما نداریم، اما روزگاری دیگر تعزیه را کشف می­‌کند که همان بود که می­‌خواست و لازم بود. در پی‌اش آیین­‌ها و اساطیری که گروهی می­‌گفتند یا فکر می­‌کردند نداریم و شیوه‌­های دیگر بود. که حاصل­‌اش پنج شش پژوهش مهم آیینی نمایشی، بیش از چهل نمایشنامه، پانزده نمایش روی صحنه، بیش از پنجاه فیلمنامه، ده فیلم بلند و چهار فیلم کوتاه بود. افسوس که هنوز سهراب کشی، سیاوش خوانی، دیباچه­‌ی نوین شاهنامه، ندبه، اشغال، آینه­‌های روبرو، مقصد، مجلس ضربت زدن و ... را نساخته، اما هیچگاه خسته نشد، اگر نمی­‌گذاشتند فیلم بسازد نمایشی کار می­‌کرد، اگر نمی­‌گذاشتند نمایشی کار کند می­‌نوشت، و اگر نمی­‌گذاشتند بنویسد می­‌خواند. 
زیر بار حرف زور نرفت، در زمان جنگ هم کنار ملتش ایستاد و باشو غریبه کوچک را ساخت که در ستایش مهر بود. پسر موی سپید کرد و همچنان در پی حقیقت بود. با مؤلفه­‌هایی مانند سفر، آیینه، جستجوی هویت، تقابل دانش و قدرت، شیوه‌­های آیینی نمایشی، اسطوره،  کشف حقیقت و ... سفرهایی کرد و بازگشت. شاگردانی پرورش داد و آثارش هم بیش از هرچیز به ما آموخت. حال هم سفر کرده است. همیشه غریب بود، آنگاه که می‌­شد در کنارش بود در برابرش بودیم. او که مدام ما را در آیینه‌­اش نشان‌مان می‌­داد. ما با او چه کردیم؟ آیندگان درباره‌­ی ما چه می‌گویند؟ نسل من او را خواستار است اما نسلی که امروز زمام مدیریت را در دست دارد چه؟ چرا پژوهش نمایش در ایران کامل نشود؟ چرا بسیاری از بهترین آثارش چاپ نشود؟ و به اجرا نرود؟ و تصویر نشود؟ چرا آموزش‌ها به گونه‌ای‌ست که اجرای آثارش اکثرن با خوانش غلط مواجه است؟ چرا؟ چرا؟ و هزاران چرای دیگر... و امروز با وجود تمام ناخوشی‌­ها و فراق­‌ها می­‌خواهم از جانب نسلی با سپاس بی‌­پایان از عزیز سفر کرده بهرام بیضایی، سالروز تولدش را با تمام وجود به همه تبریک بگویم. او با تمام آزردگی­‌ها و سختی­‌ها ایستاد و کار کرد. شاید در پاسخ به پرسش‌­های بی‌­پایان خود، اما کم‌کاریِ جمعی بخشی از جامعه­‌ی فرهنگی ما را یک­‌تنه جبران کرد. همیشه آثارش برایم با کشف و شهود همراه بوده است. پیشتر هم گفته­‌ام افتخار می­‌کنم که همزمان با او در این جهان زندگی می­‌کنم. افتخار می­‌کنم که شاگردش بوده‌ام، بله افتخار می‌کنم که تا حدودی توانسته­‌ام زاویه دید متفاوت، نگاه پژوهشی و شیوه‌­های نمایشی شرقی را از او بیاموزم. اکنون او که ریشه در شرق دارد، به دعوت دانشگاه استنفورد آمریکا برای تدریس و انتقال بخشی از تجربیاتش به غرب رفته، می‌­دانم که برمی‌­گردد؛ همچنان که پیشتر هم در غربت غرب دوام نیاورده. امیدوارم اینبار او را به شایستگی به پیشباز برویم. امیدوارم امروز هرکجا که هستیم حداقل یکبار دیگر آثارش را مرورکنیم.  خوشحالم که می­‌توان با آثار چون اویی در این هوای آلوده نفس کشید. خوشحالم که هنوز زنده است. خوشحالم که او را ندزدیدند. می‌­دانم که از هوای آلوده به تنگ می‌­آید. می‌­دانم که از سوختن جنگل‌­ها می‌سوزد. می­‌دانم که با درد مردم درد می‌کشد. می‌­دانم که باران را به طلب می­‌ستاند. او درختی است که در شرق ریشه دارد. پس در سایه­‌سار آن درخت او را چشم در راهیم، باشد که این دوران بگذرد هرچند نه آسان.     

و در آخر جمله­‌ای از زبان فردوسی در دیباچه‌­ی نوین شاهنامه‌­اش که می­‌گوید: این نامه گورستان نیست و من سنگ‌تراش، تا با درمی نام هر مرده بر سنگی بیاورم. من آن می‌­نویسم که خواب‌­زدگان را چشم بینا شود بر خویشتن‌‌شان در آینه.



نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: